لقب هاي من و تو ........
در يكي از روستاهاي شهرستان ….. خدمت مي كردم . اين روستا دو تا دبستان داشت يكي دبستان پسرانه و ديگري دبستان دخترانه كه البته بعضي پايه هاي آن مختلط بود .
20سال بيشتر نداشتم اما بخاطر داشتن 3 سال سابقه تدريس در پايه پنجم ،پايه پنجم اين آموزشگاه به من محول شد .13 دانش آموز دختر و 8 دانش آموز پسر.
تقريبا 2 ماه از آغاز سال تحصيلي گذشته بود كه يك روز ابتداي شروع زنگ كلاس ، مدير آموزشگاه به درب كلاسم آمد و بعد از كمي مقدمه چيني عنوان نمود كه يك شاگرد جديد دارم .
پسري به نام «اكبر» كه از آموزشگاه پسرانه به هر دليلي اخراج شده بود ، بعد از يك هفته دربدري در كوچه ها، جناب آقاي …. "مدير آموزشگاه " نگران آينده او شده و تصميم گرفته بود او را در كلاس من بپذيرد.
او را اينگونه توصيف كرد : " پسري 15 ساله از نظر قد وقيافه از بقيه پنجمي ها بلند تر ، بسيار شرور، ا نظر درسي ضعيف ، داراي مشكل خانوادگي ، مادرش فوت كرده ،داراي زن بابايي ظالم و پدري خشك و متعصب، خواهري كوچك تر دارد كه حاضر است برايش بميرد.
از جناب ….. خواستم
برچسبها: